سرگذشت دل عاشق


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



اگر ماه بودی به صد ناز / شاید شبی بر لب بام من مینشستی . . .♥♥ اینجا آسمان از دل من تیره تر است ، روزگارم ابریست ، من اگر تنهایم ، یاد تو با من هست♥♥ مهربانم روزگارم ابریست ، کاش این بار جای خورشید تو آفتاب شوی ♥♥ آسمونی رو دوست دارم که بارونش فقط واسه شستن غم های تو بباره ♥♥ ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من / ای حسرت روزهای شیرین در من! بی مهری انسان معاصر در توست / تنهایی انسان نخستین در من

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان dehkadeye gham و آدرس azi.love.girl.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 179
بازدید دیروز : 182
بازدید هفته : 840
بازدید ماه : 832
بازدید کل : 76164
تعداد مطالب : 441
تعداد نظرات : 96
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 441
:: کل نظرات : 96

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 179
:: باردید دیروز : 182
:: بازدید هفته : 840
:: بازدید ماه : 832
:: بازدید سال : 9660
:: بازدید کلی : 76164

RSS

Powered By
loxblog.Com

khat cherk haye del tangi azi

تبلیغات
سرگذشت دل عاشق
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391 ساعت 19:41 | بازدید : 521 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

 

قفسه سينه که ديدی؟! اگه نديدی ايندفعه دقت کن ، آخه اين قفسه سينه يه

حکمتی داره.خدا وقتی آدم رو آفريد،سينش قفسه نداشت.يه پوست نازک

بود رو دلش. يه روز آدم عاشق دريا شد.اونقدر که با تموم وجودش

خواست تنها چيز با ارزشی که داره بده به دريا...
پوست سينشو دريد و قلبش رو کند و انداخت تو دريا. موجی اومد و نه

دلی موند و نه آدمی.خدا...... خدا دل آدم رو از دريا گرفت و دوباره

گذاشت تو سينش.آدم دوباره آدم شد.ولی......امان از دست اين آدم.دو روز

بعد،آدم عاشق جنگل شد.دوباره پوست نازک تنش رو جر داد و دلش رو

پرت کرد ميون جنگل.......باز نه دلی موند و نه آدمی
خدا ديگه کم کم داشت عصبانی می شد.يه بار ديگه دل آدم رو برداشت و

گذاشت سرجاش تو سينش.اما......اما مگه اين آدم،آدم می شد؟؟!!!!اين

بار سرش رو که بالا کرد، يه دل که داش هيچی،با صد دلی که نداشت

عاشق آسمون شد........... همه اخم و تخم خدا يادش رفت و دوباره

پوست سينشو جر داد و دلش رو پرت کرد ميون آسمون...دل آدم مثل يه

سيب سرخ قل خورد و قل خورد تا افتاد تو دامن خدا. نه ديگه..........خدا

گفت..........اين دل ديگه واسه آدم دل نميشه.....آدم دراز به دراز،، چشم

به آسمون، رو زمين افتاده بود. خدا اينبار که دل رو گذاشت

سرجاش،بس که از دست آدم ناراحت بود،يه قفس کشيد که

ديگه...آها .....ديگه.....بسه...... آدم که به خودش اومد،ديد ای دل

غافل........ چقدر نفس کشيدن براش سخت شده.....چقدر اون پوست

لطيف رو سينش سفت شده...دست کشيد رو سينشو وقتی فهميد چی شده

يه آهی کشيد.....يه آهی کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درست

شد...

بعد هی آدم گريه کرد،آسمون گريه کرد...روزها و روزها گذشت....آدم با اون قفس

سنگين_ خسته و تنها_ رو زمين سفت خدا_ قدم ميزد،اشک می ريخت. آدم بيچاره،

دونه دونه اشکاشو که می ريخت رو زمين و شکل مرواريد می شد رو برميداشت و

پرت ميکرد طرف خدا تو آسمون تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفس رو

برداره....اينطوری بود که آسمون پر از ستاره شد... ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .

خلاصه يه شب آدم تصميم خودش رو گرفت...به چاقو برداشت و پوست سينشو پاره

کرد.ديد خدا زير پوستش يه ميله های محکمی گذاشته.....دلشو ديد که طفلی مثه

يه گنجشک اون زير ميزد و تالاپ تولوپ ميکرد.... انگشتاشو کرد زیر همون میله ای

که درست رو سينش بود و با همه زوری که داشت اونو کند. آآآآآآخ خ خ..........اونقدر

دردش اومد که ديگه هيچی نفهميد و پخش زمين شد

خدا از اون بالا همه چيزم نگاه کرد و دلش واسه آدم سوخت و استخونو برداشت و

مالید به آسمون و جنگل و دريا. يهو همون تيکه استخون رو هوا چرخيد و چرخيد_

رقصيد و رقصيد _...آسمون رعد و برق زد.....دريا پر شد از موج و توفان......درختای

جنگل شروع کردن به رقصيدن..... همون تيکه استخون، يواش يواش شکل گرفت و

شد يه فرشته.....يه فرشته با چشای سياه مثل شب آسمون.

اومد جلو و دست کشيد رو چشای بسته آدم.... آدم که چشاشو وا کرد ، اولش

هيچی نفهميد.هی چشاشو ماليد و ماليد و هی نگاه کرد.....فرشته رو که ديد.....با

همون يه دلی که نداشت، نه، با صد تا دلی هم که نداشت عاشق فرشته شد....

همون قد که عاشق آسمون و جنگل و دريا شده بود.....نه.... خيلی بيشتر...

پا شد و فرشته رو نگاه کرد.دستش رو برد گذاشت رو دلش، همونجا که استخون رو

کنده بود.خواست دلشو در بياره و بده به فرشته ، ولی دل آدم که از بين اون ميله ها

در نمی اومد........بايد دو سه تا ديگه از اونها رو هم میکند. تا دستشو برد زیر

استخون قفسه سينش، فرشته يواش يواش اومد جلو.....دستاشو باز کرد و آدم رو

بغل کرد..

سينش رو چسبوند به سينه آدم........خدا از اون بالا فقط نگاه کرد، با يه لبخند رو

لباش... آدم فرشته رو بغل کرد..دل آدم یواش يواش نصف شد و آروم آروم خزيد تو

سينه فرشته خانوم.فرشته سرش رو آورد بالا و تو چشای آدم نگاه کرد...آدم با

 

چشاش می خنديد...... فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست..

آدم يواشکی به آسمون نگاه کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسيد.... اونجا بود که

برای اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد.... خدا پرده آسمون رو کشيد و آدمو با

فرشتش تنها گذاشت.....من هم همه آدمها رو بافرشتشون تنها ميذارم..... خوش به

حال آدم و فرشتش



 

 

 




|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: